آن کس که حقیقت را نمی داند نادان است ، ولی آنکس که حقیقت را می داند و آن را انکار می کند تبهکار است.

یکی دو روز از ورودم به بند عمومی گذشته بود که دخترکی کم سن و سال که خیلی هم پر انرژی بود آمد و گفت تو از ۲۰۹ آمده ای؟گفتم بله! گفت از مامانم خبر داری،اسمش «طلعت» است.ناگهان یاد نگرانی «مادر طلعت» برای دخترکش کوچکش افتادم»فاطمه»! گفتم تو فاطمه هستی؟ ناگهان به گردنم آویخت و گفت تو پیش مامانم بودی؟ تو او را دیدی؟او همین طور حرف می زد و از خوشحالی روی پا بند نبود، بسیار کوچکتر از سنش به نظر می رسید. به او گفتم مادرت از همانجا آزاد شد او نگرانت بود و حتما حالا دنبالت است،گفت مرا یک روز بعد از مادرم دستگیر کردند و اینجا آوردند. بازجوی من خیلی با من بد است و می گوید تو را اعدام می کنم! گفتم غلط می کند! می خواهد تو را بترساند!او واقعا بسیار بچه تر از آن بود که بخواهد اعدام شود آن هم فقط به اتهام ورزش در مدرسه و یا هر مزخرفی که بازجوی احمق او ممکن بود بگوید.

دیگر فاطمه با من چفت شده بود،احساس می کردم می خواهد خلا نیاز به مادرش را با من پر کند.برایم حرف می زد شوخی می کرد درد دل می کرد،با من مشورت میکرد و کنار من می خوابید دستم را می گرفت و در بغلش نگه می داشت تا خوابش ببرد.خلاصه مرا ول نمی کرد،من هم خیلی دوستش داشتم و نیازش را درک می کردم و سعی می کردم کمکش کنم هر بار بازجویی می رفت برایم تعریف می کرد که بازجو فقط او را تهدید به مرگ می کند.اما او کماکان به شیطنت های کودکانه اش دربند ادامه می داد،به خاطر همین ویژگیش بچه ها او را

» فاطی موش» صدا می زدند هم به خاطر اینکه مثل موش  ریزه و چالاک بود و هم این که چون به نام فامیلی اش نزدیک بود»فاطمه موشایی».

یک روز قبل از ظهر بود که اسم «زهرا حسامی» و «فاطمه موشایی» و یک نفر دیگر را از بلند گو خواندند.با شنیدن اسم آنها به خصوص فاطمه،دلم یک مرتبه پایین ریخت و مثل برق گرفته ها خشکم زد. نمی توانستم آن چه را که شنیده ام باور کنم.به دیگران نگاه کردم ببینم آیا درست شنیده ام؟ آری!سکوت سنگینی در بند حاکم شده بود،همه می دانستند که این اسم خواندن برای اعدام است.»زهرا»بلند شد و خندان با بچه ها که بی صدا اشک می ریختند، خداحافظی کرد. «زهرا» دانشجوی دانشکده علم و صنعت بود خواهری متین و خونسرد که از حرفها و شوخیهای من همیشه می خندید و همیشه مرا تشویق می کرد که ساکت نشوم و سعی کنم روحیه بچه ها را حفظ کنم و به این منظور کارهای جمعی، ورزش، شعر خوانی جمعی و از این قبیل داشته باشیم. من نمی توانستم جلو بروم. او جلو آمد و تکانم داد و گفت حق نداری گریه کنی و اشکم را پاک کرد و گفت یادت باشد باید همیشه بخندی و نگذاری بچه ها ساکت باشند، این را فراموش نکن!دشمن نباید گریه ما را ببیند و رفت.

«فاطی» اما کفش هایش را به دست گرفت و دوان دوان در حالی که چادرش را به زور روی سرش نگه داشته بود، به اتاق ما آمد. با خوشحالی بسیار به سمت من دوید و با آن بازوان کوچکش به گردنم اویخت و گفت: داریم می ریم «قزل حصار»به آنجا منتقل شدیم! کاش تو هم با ما می آمدی! سعی کردم بخندم ولی!گفتم آری به قزل منتقل می شوی! او از اتاق بیرون رفت و به سمت زیر هشت دوید، من دیگر یارای این را نداشتم که پشت سر او بروم و نگاهش کنم.در یک لحظه فقط صدای همهمه و گریه بچه ها را که اسم او را به زبان می آوردند، شنیدم.پشت در به دیوار تکیه دادم و نشستم و دیگر نتوانستم هق هق بی امان گریه ام را که داشت خفه ام می کرد را کنترل کنم،بازجوی دژخیم او کینه حیوانی خودش را که هرگز نتوانستم بفهمم چر؟ روی «فاطی کوچولو» خالی کرده بود.فاطی در حالی داشت به سمت هشت می دوید یک لحظه از سکوت و اندوه بچه ها دچار شک شد و قبل از رسیدن به در زیر هشت،برگشت ایستاد و عمیقتر به بچه ها نگاه کرد و یک باره متوجه واقعیت شد.یک لحظه صدای جیغ وحشت زده او را شنیدم:نه!من نمی خواهم بمیرم!من نمی خواهم بمیرم! بعد دیگر از حال رفت و روی زمین افتاد.آخر او خیلی بچه تر از آن بود که بخواهد برای مرگ آماده باشد،او هنوز حتی زندگی را نبوییده بود.جانوران خمینی او را همانطور بیهوش روی زمین کشیدند و بردند، فریاد خفه بچه ها که اسم او را به زبان می آوردند و فریاد می زدند:فاطی! فاطی!نه….نه…! پشت سر خود بر جا گذاشتند.من هم در میان هق هق گریه ها در درونم فریاد می کشیدم، آخر چرا؟دژخیمها ! این کوچولو در همان قانون چنگیزی خودتان مگر چه کرده بود که باید اعدام می شد؟آخر ای پاسدارها  فاطی کوچک من هنوز تشنه محبت و نوازش مادر بود. چرا…؟چرا…؟

چشم در چشم هیولا!

خاطرات زندان هنگامه حاج حسن

بیان دیدگاه

ابر برچسب